مصطفی رحماندوست را همه با شعر صد دانه یاقوت میشناسیم. درست است که او نیازی به معرفی ندارد.اما بد نیست بدانیم این شاعر و نویسندهی کودک و نوجوان در چندین دهه فعالیتهای گوناگونی برای کودکی هر کدام از ما انجام داده است .
ما در خیریهی نیکوکاران شریف به بهانهی روز قلم او را به چای و گفت و گوی عصرانهای دعوت کردیم .ایشان با خوشرویی تمام پذیرفتند . در مسیر که بودیم از شیشه به بیرون نگاه میکردم . دیروز تازه کار پروندهخوانی بچههای مددجو را شروع کرده بودم . روز قلم چند روز قبل از روز ادبیات کودک و نوجوان بود. همهی اینها باعث میشد سوالات و حرفهای زیادی در ذهنم داشته باشم .
از قصهی کودکی و محرومیت تا قصهی امید و موفقیت حرفهای بسیاری گفته شد. این بخش پارهای از آنهاست.
رسالت هنر برای محرومان
- آقای رحماندوست ، شما سالهاست در یادوارهی کودکی بسیاری از ما باقی ماندید. شما و شعرهایتان. چطور در زندگی مردم و کودکیهایشان ورود کردید؟خیلیها در این زمینه سالها تحصیل میکنند اما در نهایت موفق نمیشوند.
میدانید،کتاب را باید خواند.درس را هم باید خواند ، اما مهمتر از همهی اینها این است که زندگی کنی . وقتی با بچهها که مخاطبت هستند زندگی کنی و آنها را به رسمیت بشناسی آن موقع تازه آغاز کار است. شناخت کودکان از طریق کتاب اتفاق نمیافتد .شما تصور کنید مخاطب ۱۲ ساله در تهران با بچههای کوههای لرستان چهقدر فاصله دارد؟؟
حالا ما باید تلاش کنیم جفتشان کارمان را دوست داشته باشند. و بفهمیم هر کدامشان چه آرزویی دارند. پس زندگی کردن پس از مطالعه خیلی مهم است . البته مهمتر از آن این است که آنچه پیرامونت در این زندگی کردن اتفاق میافتد را بتوانی بیان کنی .
- و آن وقت چطور میشود با این نوع بیان کردن،با ادبیات و هنر ، به نیازمندان کمک کرد ؟
میدانید این از آن لحاظ دغدغهی ماست که بخش زیادی از جامعهمان درگیر مقولهی فقر هستند . درگیر محرومیت ها و بیماریها . جامعهی آماری خانوادههای نیازمند بالاست. مناطق کم برخوردار با کمک از سازمانهای مردم نهاد و کمکهای مردمی ساماندهی میشوند.
و حالا دوست داریم ار منظر شما بدانیم چطورهنر و شعر و ادبیات به تلخی زندگی مزهی شیرینی میدهد ؟ چطور به رشد کودکان محروم و حتی تمام نیازمندان جهان کمک میکند؟
این طبیعی است . وقتی فقر و بیماری وارد یک خانه میشود،آرامش،هنر و زیبایی شناسی کم کم از آن خانه میرود. اینها همهاش محصول تفکر و زندگی آرام است. در این مواقع من به بزرگترها کاری ندارم. من باید به کمک بچهها بیایم تا فقط این فقر بیماری را تحمل کنند. اینکه به آنها یاد بدهم زیباییها را ببینند بحث دیگری است .
یک مجموعهای دارم به اسم بازی با انگشتها . افراد بسیاری در فرهنگسراها و کتابخانهها و مهدکودکها از این بازیها استفاده کردهاند .من هم با جان و دل به آنها اجازه استفاده میدهم .
خیلی خوشحالم این کار در کارنامهام بود .تا بتواند در این روزگار به بچه ها کمک کند تا با این بازی های کوچک به پدر و مادر نزدیکتر شوند. در چنین روزگاری،کار هنر،کمک به تحمل درد است. وگرنه هنر نمیتواند درمان کند. مثال این امر در داستانی از لئو لیونی خیلی زیبا بیان شده است .نام اصلی کتاب فردریک است .اما من آن را به نام “یک فصل اگر کم بود” سالها پیش ترجمه کرده ام.
- بله این قصهی زیبایی است . و منظور شما این است کار هنر و کار شما به عنوان هنرمند مثل کار آن موش در قصه است؟
بله.کار من آموزش نیست. نمیتوانم بگویم ماسک بزن.من اگر ماسک زدم و در خیابان رفتم و کسی مرا شناخت شاید او هم به رعایت کردن و ماسک زدن مشتاق شود . در واقع من باید تحمل نفس کشیدن با ماسک رو به بچهها یاد بدهم .کار من این است که به بچهها بگویم اندکی صبر،سحر نزدیک است.
- ما به تناسب دغدغهمان ،مددجویان زیادی تحت حمایت خود داریم .انسانهایی شریف با مشکلات متنوع .کودکانی معصوم با محرومیت های خاص. چه پیام مستقیمی به آنها میتوانید بدهید؟
ببینید هیچ کس نیست که تماما پرتوان باشد. واقعیت شاید این باشد که شما چیزی را کم دارید .اما این دلیل نمیشود که بقیه همه چیز را دارا باشند. آنها هم در کمبود چیزهای دیگری محزوناند. بعضیها پاهای بدنشان احتیاج به عصا دارد، بعضیها هم پاهای عقل و دل و زندگیشان میلنگد و به عصا نیاز دارد .بنابراین تو تنها نیستی.همهی ما به شکلهای مختلف،در زمینهها مختلف احتیاج به مدد داریم .
- در واقع شما هم با این مساله موافقید که محرومیت نمیتواند همواره مانع رشد شود؟
بله در دنیا آدمهایی بودند که با کمبودهای بسیار بسیار زیاد، موفقیتهای شگرفی به دست آوردند. اینها از آسمان نیافتادند یا توانشان را از جایی وام نگرفتهاند. اینها به خودشان متکی شدند.من پا ندارم نمیتوانم مسابقه دو بدهم، اما میتوانم المپیک ریاضی شرکت کنم.در مسیر توانتان حرکت کنید. بعد میبینید کسی آنچه ندارید را نمیبیند.
شعار نمیدهم ،میگویم خدا در تو این توان را گذاشته است.پس بگرد ببین کجاست و به چه شکل است .هیچ کس هم جز خودت نمیتواند پیدایش کند .
- آقای رحماندوست ،با ارزشترین تجربهی زندگیتان که شما را در مسیرتان هدایت کرده است چیست؟
بعضیها فکر میکنند شاعرها شب نان و شعر میخورند. من همیشه گفتهام.من نه آنقدرها هنرمند خوبی هستم. نه ثروت زیادی دارم.نه امتیازات خاصی در اختیارم قرار گرفته است .نه تحصیلات فلان و بهمان دارم.من فقط یک چیز دارم،آن هم این است که بسیار در تعقیب کردن اهدافم پر رو هستم .ده بار هم زمین بخورم ،دستم را روی زخمم میگزارم و بلند میشوم.
من الان وارد دههی هفتاد زندگیام شدم .اما هنوز سعی میکنم روزی ده دوازده ساعت کار کنم . پشتکار و رها نکردن مسیر، هر آدمی را به یک جایی میرساند.
گفتگوی ما آرام آرام پایان میگیرد.مصطفی رحماندوست برایمان شعری میخواند .میخندد و با خوشرویی و صمیمیت ما را مشایعت میکند .از روزهای عجیب تهران بود که آسمان بیرون دفتر آقای رحماندوست آبی بود. در آن عصر پربار تابستانی ناخود آگاه یاد یکی از شعرهایش افتادم که میگفت:
آب آبی است آسمان آبی است
موجِ دریای بیکران آبی است
آبی آرامش است، خوشحالی است
بال بال پرندگان آبی است
در زمستان سرد و بارش برف
رنگِ احساس این و آن آبی است
خنده آبی است، دوستی آبی است
دلِ پر مهرِ مهربان آبی است
غم، سیاه است و سرد و طولانی
غمِ کوتاهِ کودکان آبی است
شعر، یعنی خیالِ آبی رنگ
پیچ و خمهای داستان آبی است
آخرین حرفِ آبیام این است:
بهترین رنگ این جهان آبی است
نظر خودتان را ارسال کنید