پاییز آرام آرام از کوچهها میگذشت. هیاهوی باد، خواب ناز را از چشمان خمار برگهای رنگارنگ و خشکیده ربوده بود.
انارهای دانه درشت و سیاه رنگ، پرتقالهای طلایی و سیبهای آبدارِ پاییزی برای چیده شدن روی کرسی بی تابی میکردند تا در کنار آجیل شیرین و چای قند پهلو به قصههای مادر بزرگ گوش جان بسپارند.
… اما حیف و صد حیف که دیگر از آن روزها هیچ نمانده بود! نه کرسی، نه حیاطی با دیوارهای آجری و نه شمعدانیهای گل قرمزی و … هیچ نمانده بود! فقط صدای قارقار کلاغ بود تا از آن روزهای پُرخاطره، از خانه هایی قدیمی که جایشان را به آسمان خراشها دادند از مهربانی آدمهایی بگوید که هنوز در گوشه گوشه شهرمان دلشان پَر میکشد برای دورهم بودن!
در همین حوالی و در واپسین روزهای پاییز همه اعضای خانواده بزرگ نیکوکاران شریف برای رسیدن شب یلدا لحظه شماری میکردند.
در ضیافتی که به این منظور برپا شده بود؛ پرسنل واحد مددکاری با دستان هنرمندشان میوههای پاییزی را تزئین شده درون سبد چیده بودند تا همراه آجیل شب عید، هندوانه و شکلات در بین میهمانان تقسیم کنند.
شادی، هیجان و خنده، ارمغان تلاش پیگیر بچههای مددکاری و واحد حمایتی در روزهای پایانی فصل پاییز بود.
مادران و کودکان حاضر در جمع، شاهد هنرنمایی هنرمندان جشن یلدا بودند. شعرخوانی، اجرای مسابقات متنوع، اهدای جوایز، نمایش عروسکی و اجرای نمایش خیمه شب بازی بخشی از برنامه جشن شب یلدای بچههای بنیاد بود.
حافظ، فالمان را چه نیکو گرفته بود: «به زودی غمها و غصهها از دلمان میروند … اگر سرما از دلمان برود. زندگی فرصت کوتاه با هم بودن است!»
نظر خودتان را ارسال کنید