سلام بابایی،باورم نمیشه برگشتی
چندروز بود که به مهد نمیرفتم.آخه بچه ها مسخره م میکردند.میگفتند تو بابات زندانیه و ما با تو حرف نمیزنیم.
اما هر بار که میرفتیم ملاقات بابا،از پشت شیشه که دستاشو روی دستام میگذاشت،گرماشو حس میکردم و تمام این حرفا یادم میرفت.همیشه بهم میگفت نگران نباش قندعسل بابا ، به زودی میام پیشت.نباید غصه بخوری ها.تو فقط مواظب مامانت باش و وقتایی که من نیستم حرفاتو به خدا بگو و مطمان باش که اون میشنوه.
مامانم هم که سعی میکرد جلوی گریه ش رو بگیره،همیشه لبخندی روی لب داشت تا من ناامید نشم.
منم ناامید نمیشدم و هر شب میگفتم:خدایا تو که میدونی بابای من بیگناهه.تو که میدونی بابای من چقدر مهربونه.خواهش میکنم زودتر اونو پیش ما برگردون.منم قول میدم بیشتر از همیشه دختر خوبی باشم … . بعدشم از ناراحتی و دلتنگی یواشکی گریه میکردم که داداش کوچیکم نفهمه.
اما امشب ،وقتی در باز شد و بابارو دیدم که با یه عروسک و یه اسباب بازی توی دستش اومد توی خونه؛ نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم و بلند اسمشو صدا زدم و پریدم تو بغلش.
بابام دیگه آزاد شده بود.دیگه برای همیشه پیشم بود.دوباره میتونستم شبا با قصه هاش بخوابم.اما اینبار قصه ای که از بقیه برام جذاب تر و دوست داشتنی تر بود.
یکی بود یکی نبود؛زیر گنبد کبود ؛ غیر از خدا ،یه سری آدمای خوب بودن که دوست داشتن به بقیه کمک کنن.اونا دوستای خدا بودند.تا اینکه
یه روز یه خانم مهربون که اونم دوست داشته به آدما کمک کنه اومده و دیه تصادف بابا رو پرداخت کرده تا بابا بتونه برگرده پیش دختر کوچولوش و براش قصه تعریف کنه…
خدایا دوستت دارم…
خانم مهربون دوستت دارم…
نظر خودتان را ارسال کنید
با سلام خدمت شما یه سوال داشتم شما به زندانی که بابت چک از سال ۸۸ تا حالا در زندان هست کمک میکنید
با سلام
با شماره پنج رقمی تهران ۶۱۶۰۴ داخلی ۲۱۲۸ تماس بگیرید و سوال بفرمایید .