فاطمه با پایان ۱۱ سالگیاش آرامآرام پای در دوران بلوغ میگذارد. دورانی که دوست دارد در کنار پدر و مادر شور و هیجان نوجوانیاش زیربنای محکمی برای تحقق آرزوهایش باشد!
سالهاست که جای پدر و مادر در خانه خالیست! نه اینکه آسمانی شده باشند؛ نه! …
مادربزرگ در اتاق کوچکی که دوستان و بستگان برایش تهیه کردهاند؛ خود با درد جانکاه بیماری سرطان دست و پنجه نرم میکند و تنها دلخوشیاش صدای خندههای نوۀ پسریاش است. همان دختر شیرینزبان و تنها مونسی که در میان موگوییهایی کودکانهاش، گاهگاهی از مادربزرگ و عروسکهای ژندهپوشش سراغ پدر و مادر را میگیرد!
مادربزرگ دلگیر از بیوفایی روزگار، سرش را پایین میاندازد و شرمسار از نگاه معصومانۀ فاطمه، از پاسخ به او طفره میرود!
او میداند که فاطمه روزی خواهد فهمید که پدرش او را رها کرده و مادر هم اسیر چنگال بیرحم اعتیاد است و اگر کمک نیکوکاران نبود …
برای فاطمه روز یکشنبۀ هفتۀ گذشته (سوم اردیبهشت ۹۶) چه روز قشنگی بود وقتی که در میان هلهلۀ نیکوکاران و مددکاران “بنیاد شریف” شمع ۱۱ سالگیاش را فوت کرد و هدایای نفیسی را از طرف مدیریت محترم این مجموعه، سرکار خانم دکتر محمدینیک، دریافت کرد.
فاطمه در آن روز آرزو کرد که ای کاش یک روزی خانوادهای داشته باشد؛ خانوادهای که در آن یک پدر باشد برای نازخریدن و یک مادر که موهایش را شانه کند و دامن چینچین بر تنش کند و در دفتر حساب و کتاب زندگی، لبخند شیرینش قشنگترین پرانتز دنیا باشد …