در رو که باز کردم سالن تاریک بود، کلید برق رو زدم و فضا پر شد از صدای خنده بچه ها. هنوز حضور بچه ها رو میشد حس کرد. صدای موسیقی و آوازی که همه با هم یک صدا میخوندن و بادکنک های سفید و قرمزی که توی سالن پخش شده بود. یهو پرت شدم به چند روز قبل …
هفته قبل همین جا توی موسسه خیریه نیکوکاران شریف، روز جهانی کودک رو کنار بچه ها و مددکارها جشن گرفتیم. یادمه برای برگزاری همین جشن، از چندین روز قبل کلی بدو بدو کردیم. برای خرید کیک، بادکنک ها، دعوت مددجوها، هماهنگ کردن گروه موسیقی و… انقدر این هماهنگیها زمان بر بود که روز جشن من و همه مددکارها خسته بودیم و فقط به ثمر نشستن این جشن می تونست خستگی رو از تنمون به در کنه،که خوشبختانه این اتفاق افتاد.
هر چند همیشه انتظارمون از خودمون بالاست و بازهم فکر می کنیم بهتر از این هم می تونست باشه ولی بعد تموم شدن جشن، با دیدن خنده های از ته دل بچه ها و صدای شادیشون فهمیدم که حسمون درست بوده و کارمون رو درست انجام دادیم.
صدایی که از بیرون می اومد و اسمم رو صدا می زد، من رو برگردوند به زمان حال مجبور شدم از فکر و خاطره گذشته بیرون بیام و برم سر کارم.
یه نگاه دیگه دور تا دور سالن انداختم بعد کلید برق رو خاموش کردم و از سالن بیرون رفتم.
خاطرات یک مددکار
روز ملی کودک ۹۸ در موسسه خیریه نیکوکاران شریف
نظر خودتان را ارسال کنید